.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسین» ثبت شده است

۰۲ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۹

بهشت و جهنم...

آقای من...

بیراهه همانجاییست که من بودم...

شما مرا به راه آوردید...به لطف خدا...

میدانید...اگر دستم را رها کنید...

دوباره گم میشوم؟؟؟

میدانید...اگر دوباره گم شوم...چه میشود؟؟؟

شاید دیگر فرصت زنده ماندنم نباشد و...آن وقت...

قِیلَ ادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِینَ فِیهَا فَبِئْسَ مَثْوَی الْمُتَکَبِّرِینَ (زمر-۷۲)

.................................

همین اول راهی کربلا میخواهم...

توقع زیادیست..میدانم...

اما چه کنم...

میگویند آنجا همه آدم میشوند...من میخواهم آدم شوم...

میشود بطلبی؟؟؟

یعنی یک جای خالی برای من پیدا نمیشود؟

اگر بیایم....چه ها که نمیشود...

آن وقت است که....

ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِینَ (حجر-۴۶)

کوچکترین منتظر
۰۲ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۲

امان از دل زینب...

همه برگشتند...

یک نفر....اما جایش کنار عمه خالیست...

رقیه جان نیست...

به گمانم در بهشت...

در آغوش پدر باشد...

گوشواره هایش به گوشش هستند...

کف پاهای کوچکش دیگر تاول ندارد...

همه چیز آنجا خوب است...

ولی اینجا...دلی داغدار است....

نگاه نگران برادر هم...از بهشت...مراقب خواهر...

امان از دل زینب...

 

کوچکترین منتظر
۰۹ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۹

محرم داره تموم میشه...

و ناگهان چقدر زود،دیر میشود

انگار همین دوروز پیش بود که گفتیم

سلام من به محرم،به غصه و غم مهدی...

حیف...

خیلی زود تموم شد...

خدایا...

ما را به محرم سال بعد برسون...

کوچکترین منتظر
۰۳ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۴

پرچم...

در عزای جد غریبتان بودم ...

اما...حالم خوب نبود...

دلم میخواست ،اشک هلاکم کند...

اما...

به ناگه چیزی دیدم که سالها بود آرزویش را داشتم....

پرچم سرخ رنگ قبه ی سیدالشهدا (ع)...

از خودم بیخود شده بودم...

دیگر اختیار چشمانم دستم نبود....

اشک راهش را باز کرده بود...

پرچم روی دست مردم میچرخید و میگردید...

و دل من در تب یک ثانیه دخیل شدن...میسوخت...

دیگر از آن غرور لعنتی خبری نبود...

من بودم و زمزمه ی زیر لب با صاحب عزا و اشک ....

دیگر حتی برایم مهم نبود...همراهانم چه فکر میکنند...

چادرم...

همراه همیشگی...

میزبان اشکهایم شده بود...با آغوش باز...

صبر کردم تا نوبت من هم برسد...

اما طاقت نیاوردم و بی اعتنا به بقیه به سوی پرچم...پر کشیدم...

دستم که رسید...انگار تلاطم فروکش کرد...

و حالا من بودم و پرچم و حاجتهایی که یکی بعد دیگری در صف ذهنم ایستاده بودند...

اولینش...

ظهور شما بود...آقاجانم...

و یک فکر..یا شاید آرزو ...

اینکه ای کاش میشد...ساعتی را با این پرچم تنها بود...

کوچکترین منتظر
۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۸

خیمه های آتش گرفته...

روز آتش نشان یه آقای آتش نشانی رو آورده بودن شبکه ی ۳

به مجری گفته بود:ما موقع عملیات و خاموش کردن آتیش

خیلی از حضرت زینب(س) مدد میخوایم...

مجری پرسیده بود:چطور؟

گفته بود:آخه اولین کسی که آتیش خیمه ها رو خاموش میکرد

حضرت زینب بودن

یا زینب کبری(س)....

کوچکترین منتظر
۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۳

شب هفت...

امشب شب هفت شهدای کربلاست...

تروخدا بیاین تو این شب بیشتر هوای امام زمانمونو داشته باشیم...

یا علی...

کوچکترین منتظر
خداحافظی با برادر چه سخت است

سخت است

پر و بالِ بسته دویدن چه سخت است

سخت است

به موی سپید و دل نا امید و به اشک مَدید

تو را غرق خون،بی سر و دست دیدن چه سخت است

سخت است

بگفتم که زیبا تر از تو ندیدم،برادر

گلوی پر از خون و زیبا ندیدن چه سخت است،سخت است

کوچکترین منتظر

 

+صلی الله علیک یا مظلوم،یا اباعبدالله،روحی فداک....

+حضرت زینب کبری(س):ما رایت الا جمیلا...

کوچکترین منتظر
۲۰ آبان ۹۲ ، ۱۷:۱۴

غریب مادر،حسین...

یاد آور مادر پهلو شکسته شد

وقتی که پهلوی تو بشکست

یا حسین....

کوچکترین منتظر

کوچکترین منتظر
۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۳

روضه خوانی2....

لازم نیست حتما روضه گوش بدهی

کافیست چندبار از زبان رقیه (س) بگویی

بابای خوبم...بابای خوبم

کافیست از زبان سکینه(س) چندبار بگویی

عموجان برگرد،دیگر آب نمیخواهم

از زبان لیلا ...

از زبان رباب....

از زبان حضرت زینب هم

همه را صدا بزنی...

اگر گریه هلاکت نکرد،بر من خرده بگیر....

کوچکترین منتظر
۱۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۴۹

مهلت...

مریض حال بودم

چشمانم به بی خوابی عادت کرده بود

نمیدانم چه چیز اندوهگینم کرده بود

چشمانم را بستم

به خواب رفتم

و وارد رویاهایم شدم

به محض اینکه خوابم برد

احساس کردم رنگ از رخسارم پرید

مژگانم را بر هم زدم

گویی پدرم را دیدم

گفت: دختر کوچکم گریه نکن

کمی به من مهلت بده

دستش را روی سرم کشید و مرا به سینه ی پاکش چسباند

و در همان حال گفت:دخترم این حال تو مرا خرد میکند

اشکهایت مرا میسوزاند

هر مسافری روزی برمیگردد،‌ صبرت بی پاسخ نخواهد ماند

پس چه شد؟

مگر میشود خواب برعکس تعبیر شود؟

فقط بچه های یتیم و زنها برگشته اند

پس چرا پدرم گفت:دخترم به من کمی مهلت بده؟

به یاد آب می افتم، فقط بچه های یتیم و زنها برگشته اند

با یک خبر و آن اینکه، پدرم در کربلا قطعه قطعه شده

همه به من تسلیت میگویند

مگر میشود خواب برعکس تعبیر شود؟

و رقیه ی سه ساله سر پدر را دید و جان داد...........

 +این ترجمه ی یه نوحه ی عربیه که پارسال محرم از شبکه ی ۳ پخش شد...

کوچکترین منتظر