ادای دین به نام دهمین ستاره...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
گاهی بعضی سالهای عمرت انگار باید بگذرند...
تا خیلی چیزها دستگیرت شود...
اصلا بعضی سالها کلی تجربه دارند برایت...
و دیگر نگران نمیشوی از بالارفتن سنت...
خدا را شکر میکنی...که بعضی سالها گذشت...
خدا را سجده میکنی...که بعضی سالها...بر تو گذشت...
بعضی سالها که گرچه یک سال بود ولی چندین سال بزرگترت کرد...
خدا را سپاس بابت همه آن سالها...
+ و تو همچنان آرزوی منی..." مهــــــــــدی جان "...
+ امام علی النقی علیه السلام : افسوس کوتاهی کارهای گذشته را با تلاش در آینده جبران کنید.
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
هر جـــــــای این دنیا که جایم خالـــــــی باشد...
باشد...
خیالی نیست...
فقط...
گوشه ای از قلبتان...آقـــــــــا...
گوشه ای...
برای این به فقط نام منتظری که گاه گاهــــی دلش پر میزند برای لبخندتان...
فقط...جایم در قلـــــــب شما...خالی نباشد...
همین...
+ هرجای دنیایی دلم اونجاست...
+ ولا تخلنی من تلک المواقف الکریمه و المشاهد الشریفه...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
آقاجان...
دنیـــــــــــا...با همه وسعتش...
شده کلبه احزانمان...
با همه وسعتش ولی...
روز به روز تنگ تر میشود...برایمان...
تازه دارم میفهمم...
و ضاقت الارض یعنی چه...
+به این چیزها که فکر میکنی...عجیب میچسبد...دعای ابوحمزه...
اَبکـــــــــی لِضیقِ لَحَــــــدی...
اشک میریزم...برای تنگی گورم...
+ وسعت آسمانی...برگرد...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
بانو جان...
سبک بالانه پر کشیدی...
از میان این زمینیان...
و آشیان گزیدی در قصری از زمرد...
که نویدش را شنیده بودی...
از روح و روانت...
پیامبر مهربانیها...
+رسول خدا صلی الله علیه و آله: مثل خدیجه پیدا نخواهد شد. خدیجه در آن هنگام که مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق نمود، و مرا با ثروت خود براى پیشرفت دین خدا یارى نمود. خدا به من دستور داد خدیجه را به قصر زمرّدى که در بهشت دارد و هیچ رنج و زحمتى در آن نیست بشارت دهم.
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
این روزها...
تازه دارم میفهمم...
و ضاقت الارض...
یعنی چه...
+ چه حس بدیه وقتی متوجه چیزهایی میشی که تابحال فکر نمیکردی اینقدر جدی شده باشه...
و اینکه بدونی خیلی از دوستات...دارن اشتباه میکنن...و به اشتباه خودشون هم آگاه نیستن...و وقتی بهشون میگی هم فقط حرفتو تایید میکنن بدون اینکه دست از اشتباهشون بردارن...
خیلی روزای سختیه...خیلی...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
توی این وب گردی ها...
که گاهی میروم...و برمیگردم...
بی هیچ صدایی...
به قولی "چراغ خاموش"...
دلخوشم به اینکه فکر کنم...
شما...هم...گاهی...می آیید...بی صدا...خاموش...
دلخوشم به حتی "یک نگاهتان"...
آقا...این روزها...تمام دغدغه ام...یک نگاه شماست...
همین به اصطلاح منتظری که چشمانش گاهی روی بعضی کلمات "ایست" میکند...
و اشک میچکاند...
خوب میدانید کدام کلمات...
که کافیست مرا تا "دق" کنم...
زنده باشم و هم زمان "دق مرده"...
+تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد...
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
+حافظ چه خوب سرود...
ای خـرّم از فـروغ رخــت لالـه زارعـمر بـازآ ، که ریخت بی گل رویت ، بهار عمر
از دیده گر سرشک چـو باران چـکد ، رواست کـاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار مـمکن است دریاب کار ما ، که نه پیداست کار عمر
تـا کـی مـی صبوح و شکر خواب بـامداد؟ بـیدار گرد هان! که گذشت اختیار عمر
دی در گـذار بُـود و نـظر سُـوی مـا نکرد بـی چاره دل ، که هیچ ندید از گذار عمر
در هـر طرف ز خیل حوادث کمین گهی ست زان رو عـنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار روز فـراق را کـه نـهد در شمار عمر؟
حـافـظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان ایـن نقـش ماند از قلمت یادگار عمر
+چند روزی بود...که این پست...ثبت موقت شده بود...
و حالا به این می اندیشم...که چه ناسپاس بودم...و گمانم این بود که مولایم نگاهم نمیکنند...
یادم رفته بود...چه مهربانانه نگاهم کردند...
قدر نگاه امام زمانمان را بدانیم...