خواهران چادر خوبه اگر...
خواهران! چادر خوبه اگر...
این مطلب رو از اینجا کپی کردم...
طولانیه...
حوصله کنید و بخونید...
ادامه مطلب...
خواهران! چادر خوبه اگر...
این مطلب رو از اینجا کپی کردم...
طولانیه...
حوصله کنید و بخونید...
ادامه مطلب...
چرا صدایمان در نمی آید...
چرا...
توی این کوچه ها و پس کوچه ها...
خیابان ها...
مغازه ها...
اتوبوس ها و تاکسی ها...
رادیو وتلویزیون...
چرا هیچ کس صدایش در نمی آید...
چرا صدای خودم در نمی آید...
چرا نبودنش را به رخ همدیگر نمیکشیم...
چرا نبودنش را فریاد نمیزنیم...
چرا فراقش را ضجه نمیزنیم...
شهر ما چقدر رنگ و بوی "مهدی" دارد؟؟؟
هان؟؟؟
اسم خودمان را گذاشتیم شیعه...
اسمی که حرمت دارد...
حُبی که به یک دنیا می ارزد...
اما...
خودمان انصاف بدهیم...
چقدر در طول شبانه روز به یادش هستیم...
اصلا اگر آخر شب و موقع استراحتمان محاسبه کنیم و بفهمیم که نبودنش را اصلا حس نکرده ایم...
چقدر لب میگزیم و اشک میریزیم...
چقدر دلمان هوایش را میکند...
لابد فقط وقتهایی که کارمان گره خورده...
"دل" امام زمان از دست ما خون است...خون...
دوستمان دارد و بدیمان را نمیخواهد...
ما گناه میکنیم و او به درگاه خدا استغفار میکند برایمان...
که مبادا خدا بلاها را حواله کند سمتمان به خاطر شکستن دل "مهدی"...
مادر محجبه ای که دخترت حجاب ندارد...
نمیفهممت...
پدر محترمی که پسرت دنبال ناموس مردم است...
درکت نمیکنم...
زمانه بد...
قبول...
ولی "تربیت" پس کجا رفته؟؟؟
همه ی اینها را همه ی مان میدانیم...
و من روسیاه هم...
اما "عمل" کجاست؟
آنقدر غرق در اقتصاد و سیاست شدیم...
یادمان رفت که "صاحب" داریم...
که غریب است...
که دلش خون است...
از دست منی که اگر منکر دیدم "نهی" نمیکنم...
چون "میترسم"...
بعد سر نماز دعا میکنم...
خدایا مرا "یار " امام زمان عج قرار بده...
کدام یار؟؟؟
" اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری "
..............................................................
دلم از "صدا و سیما" هم خون است...
به خاطر همه ی بدیهایی که دارد...
به خاطر چیزهایی که "مُد" جامعه ی مان کرد...
همه ی کارهایی که "قُبح" ش ریخت...
...............................................................
شاید کسی بگوید...
سیاه نمایی کردی...
اما اگر این چنین نبود...
امام زمان عج تا به حال آمده بود...
حتما دانلود کنید و گوش بدید...
ایشان میفرمود: در یکی از جمعههای آخر، ناگهان شعاع نوری از خانهای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، میتابید.
حال عجیبی به من دست داد و از جای بر خواسته و به دنبال آن نور به در آن خانه رفتم، خانه کوچک و فقیرانهای بود که از درون آن نور عجیبی میتابید. در زدم، وقتی در را باز کردند مشاهده کردم که حضرت ولیعصر، امام زمان (عج) در یکی از اتاقهای آن خانه تشریف دارند و در آن اتاق جنازهای را مشاهده کردم که پارچهای سفید روی آن کشیده بودند.
وقتی که من وارد شدم و اشکریزان سلام کردم، حضرت به من فرمودند: چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنجها را متحمل میشوی؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم! بعد فرمودند:
این بانویی است که در دوره بیحجابی، هفت سال از خانه بیرون نیامد؛ تا مبادا نامحرم او را ببیند!
منبع:سایت ظهور 313
عینک آفتابی میزنی
تا چشمانت را نزند...
کرم ضد آفتاب میزنی
تا پوستت نسوزد...
بوی بدی که به مشامت برسد،فوری دستت را میبری جلوی بینی ات تا مبادا اذیت شوی...
.....................
فقط مانده ام این همه نگاه مسموم را چگونه تاب می آوری؟؟؟!!!