پاییز دوران...
پاییز
بهانه است
...
برگ ها
از دوری شما
زرد میشوند...
من که غزل سرودن بلد نیستم
ولــــی
وصفِ دو چشمانِ شما میشود "غــــزل"
آقاتر از همه یا صاحب الزمان عج
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
توی این وب گردی ها...
که گاهی میروم...و برمیگردم...
بی هیچ صدایی...
به قولی "چراغ خاموش"...
دلخوشم به اینکه فکر کنم...
شما...هم...گاهی...می آیید...بی صدا...خاموش...
دلخوشم به حتی "یک نگاهتان"...
آقا...این روزها...تمام دغدغه ام...یک نگاه شماست...
همین به اصطلاح منتظری که چشمانش گاهی روی بعضی کلمات "ایست" میکند...
و اشک میچکاند...
خوب میدانید کدام کلمات...
که کافیست مرا تا "دق" کنم...
زنده باشم و هم زمان "دق مرده"...
+تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد...
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
+حافظ چه خوب سرود...
ای خـرّم از فـروغ رخــت لالـه زارعـمر بـازآ ، که ریخت بی گل رویت ، بهار عمر
از دیده گر سرشک چـو باران چـکد ، رواست کـاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار مـمکن است دریاب کار ما ، که نه پیداست کار عمر
تـا کـی مـی صبوح و شکر خواب بـامداد؟ بـیدار گرد هان! که گذشت اختیار عمر
دی در گـذار بُـود و نـظر سُـوی مـا نکرد بـی چاره دل ، که هیچ ندید از گذار عمر
در هـر طرف ز خیل حوادث کمین گهی ست زان رو عـنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار روز فـراق را کـه نـهد در شمار عمر؟
حـافـظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان ایـن نقـش ماند از قلمت یادگار عمر
+چند روزی بود...که این پست...ثبت موقت شده بود...
و حالا به این می اندیشم...که چه ناسپاس بودم...و گمانم این بود که مولایم نگاهم نمیکنند...
یادم رفته بود...چه مهربانانه نگاهم کردند...
قدر نگاه امام زمانمان را بدانیم...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
چراغانی که میدیدم...گریه ام میگرفت...
شربت و شیرینی که میخوردم...گریه ام میگرفت...
صلوات که میفرستادم...گریه ام میگرفت...
از سر شادی که میخندیدم...گریه ام میگرفت...
مولودی که میشنیدم...گریه ام میگرفت...
میشنیدم "برای امام زمان..." گریه ام میگرفت...
اشکال از چشم های من بود...یا...
گرد و غبار نبودنتان به چشمم رفت...
..................................................
آقــــــــــای من...دلیل گریه های من...
دریافت کلیپ زیبای مهدی میاد...
"مخاطب خاص"
برای خیلی ها...خیلی معنا ها دارد...
اما برای من...
مخاطـــــــــب خاص...
یعنی...
سرورم...
مولایم...
روح و روانم...
امام زمانـم...
سال گذشته...
چنین شبی...
کجا بودم...
هنوز "ببخش آقا..." نبود...
هنوز " کوچکترین منتظر" نبودم...
شاید از همانجا بود...
که من...
کوچکترین منتظر شدم...
و کفشدار "ببخش آقا..." ی عزیزم...
یادم نمیرود...
سال گذشته...
چنین شبی...
نسیم " جمکران" صورتم را نوازش میکرد...
یادم نمیرود...
قرار نبود اصلا بروم...
یکهو...
بی مقدمه...
دعوت شدم...
آنقدر یکهو...
که وقتی چشمم به گنبد افتاد...
باورم نشد...
انگار میان هوا معلق بودم...
فقط وقتی به دیوار مسجد...تکیه دادم...
باورم شد...
چه شب آرزوهایی بود...
یادش به خیر...
یادم نمیرود...
موقع نوشتن نامه...
خودکار نداشتم...
کسی هم نداشت...
با لوله ی خودکاری که کناری افتاده بود...
با چه شوقی...
نامه نوشتم...
با چه شوقی...
یادش بخیر...
به یک سو...
رو کرده اند...
آقا...
نکند از کنار خانه مان رد شده ای؟؟؟
خیلی از دوستان بودند که میخواستند بروند...
بروند و دیگر هم برنگردند...
حتی بعضیهایشان...به واقع رفتند...
عکس العمل همه هم لینکی های آن کوله بار بسته ها...از جمله منِ حقیر...
ناراحتی بود و دلتنگی...و کلی کامنت پر احساس...
که آخرش کار خودش را میکرد و دوستمان هنوز نرفته برمیگشت...
در این کمتر از یک ماه نبودنم...با اینکه اصلا نرفته بودم که بخواهم برگردم...و دلیل نبودنم چیزی جز سفر نبود...
وقتی با نظرات پرمهر دوستان مواجه شدم...یاد یک دلتنگی خیلی خیلی بزرگ افتادم...
دلتنگی آقایی که اگر به اندازه ی آب خوردنمان به یادش بودیم تا به حال آمده بود...
دلتنگی آقایی که نمیدانم داد دلتنگیش را کجا سر میدهد...
هرچند سکوت چندین و چندساله اش بهتر از هر فریادی...گوش عالمیان را پرکرده...
الهی دور دلتنگی ات بگردم...
ببخش آقا...
.........................................................................................
من به خیال خودم دارم انتظار میکشم...