ناسپاسی...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
توی این وب گردی ها...
که گاهی میروم...و برمیگردم...
بی هیچ صدایی...
به قولی "چراغ خاموش"...
دلخوشم به اینکه فکر کنم...
شما...هم...گاهی...می آیید...بی صدا...خاموش...
دلخوشم به حتی "یک نگاهتان"...
آقا...این روزها...تمام دغدغه ام...یک نگاه شماست...
همین به اصطلاح منتظری که چشمانش گاهی روی بعضی کلمات "ایست" میکند...
و اشک میچکاند...
خوب میدانید کدام کلمات...
که کافیست مرا تا "دق" کنم...
زنده باشم و هم زمان "دق مرده"...
+تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد...
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
+حافظ چه خوب سرود...
ای خـرّم از فـروغ رخــت لالـه زارعـمر بـازآ ، که ریخت بی گل رویت ، بهار عمر
از دیده گر سرشک چـو باران چـکد ، رواست کـاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار مـمکن است دریاب کار ما ، که نه پیداست کار عمر
تـا کـی مـی صبوح و شکر خواب بـامداد؟ بـیدار گرد هان! که گذشت اختیار عمر
دی در گـذار بُـود و نـظر سُـوی مـا نکرد بـی چاره دل ، که هیچ ندید از گذار عمر
در هـر طرف ز خیل حوادث کمین گهی ست زان رو عـنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار روز فـراق را کـه نـهد در شمار عمر؟
حـافـظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان ایـن نقـش ماند از قلمت یادگار عمر
+چند روزی بود...که این پست...ثبت موقت شده بود...
و حالا به این می اندیشم...که چه ناسپاس بودم...و گمانم این بود که مولایم نگاهم نمیکنند...
یادم رفته بود...چه مهربانانه نگاهم کردند...
قدر نگاه امام زمانمان را بدانیم...
امیدوارم این نگاه عمیق و عمیق تر بشه و دلت سوخته تر