۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۲۹
مولا...حلالم کن...
بـسـم ربـــــــــ الـنـقـــــــــﮯ عـلـیـهـ الـســــلام
صبح جمعه بود...
بیدار شد...
زودتر از همه...
خانه را آب و جارو کرد...
زودتر از همه...
نان تازه خرید...
زودتر از همه...
چای تازه،دم کرد...
زودتر از همه...
پنجره را باز کرد...
نگاهش را به انتهای کوچه دوخت...
و منتظر نشست...
زودتر از همه...
بخار سماور...توی صورتش میخورد...
یکهو...یادش آمد...
که...دیروز...دلش را شکسته بود...
پس...امروز هم نمی آید...
از جا بلند شد...
پنجره را بست...
و تسبیحش را به دست گرفت...
استغفرالله ربی و اتوب الیه...
بخار سماور...
شیشه ی پنجره را مات کرده بود...
"تو خود حجاب خودی...حافظ از میان برخیز..."
سماور را خاموش کرد...
و یک تسبیح دیگر گفت:
مولا...حلالم کن...
هفته دیگری در پیش است...
دلش را نشکنیم...
شاید بیاید...زودتر از همه...