۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۳:۳۹
کودکی ها...
دلم میخواهد،کودکی شوم
نامتان را با یک گچ سفید روی تخته سیاه بنویسم
بنشینم روبرویش و یک دل سیر گریه کنم
آقاجان کجایی؟؟؟
نامتان را با یک گچ سفید روی تخته سیاه بنویسم
بنشینم روبرویش و یک دل سیر گریه کنم
آقاجان کجایی؟؟؟
انگار مسابقه میدادند
هرکدام از دیگری سبقت میگرفت
بلا نسبت شما به یاد خودمان افتادم
وقتی می افتیم به جان آبروی یک بیچاره
مجلس غیبت را میگویم
انگار کرکسها با صاحب آن لاشه فامیل بودند
آخر،گوشتش را خوردند و استخوانهایش را دور نریختند
درست مثل خودمان که تا آخرین ذره ی آبروی مفلوکی را به باد میدهیم
و بعد
فقط استخوانها را به جا میگذاریم
شاید برای روزی دیگر
روز مبادا...