پرچم...
اما...حالم خوب نبود...
دلم میخواست ،اشک هلاکم کند...
اما...
به ناگه چیزی دیدم که سالها بود آرزویش را داشتم....
پرچم سرخ رنگ قبه ی سیدالشهدا (ع)...
از خودم بیخود شده بودم...
دیگر اختیار چشمانم دستم نبود....
اشک راهش را باز کرده بود...
پرچم روی دست مردم میچرخید و میگردید...
و دل من در تب یک ثانیه دخیل شدن...میسوخت...
دیگر از آن غرور لعنتی خبری نبود...
من بودم و زمزمه ی زیر لب با صاحب عزا و اشک ....
دیگر حتی برایم مهم نبود...همراهانم چه فکر میکنند...
چادرم...
همراه همیشگی...
میزبان اشکهایم شده بود...با آغوش باز...
صبر کردم تا نوبت من هم برسد...
اما طاقت نیاوردم و بی اعتنا به بقیه به سوی پرچم...پر کشیدم...
دستم که رسید...انگار تلاطم فروکش کرد...
و حالا من بودم و پرچم و حاجتهایی که یکی بعد دیگری در صف ذهنم ایستاده بودند...
اولینش...
ظهور شما بود...آقاجانم...
و یک فکر..یا شاید آرزو ...
اینکه ای کاش میشد...ساعتی را با این پرچم تنها بود...
جهت تعجیل فرج و سلامتى بزرگ بسیجى عالم،حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنافداه صلوات