۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۱۵
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا (ع)...
رفته بود مشهد...
حرم امام رئوف...
دلش هوای غذای متبرک حرم را کرده بود...
کارت دعوت...ولی...نداشت...
دلش را به دریا زد و رفت...
از یکی از مسئولین آشپزخانه مقداری غذا خواست...گفت برای تبرک میخواهد...
ندادندش...
گفت به برگ ریحانی...به تکه نان خشکی هم راضیم...
ندادندش...
گفت:میروم...از امام رضا علیه السلام میگیرم...
هنوز چندقدمی برنداشته بود...
مردی روی شانه هایش زد...
برگشت...
- بیا...این غذای متبرک حرم است...برای حاجتم دعا کن...
با چشمان پر از اشکش گنبد طلا را تار دید...
و تعظیم کرد و رفت...
۹۲/۱۱/۲۶
به روزم