.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

آخرین مطالب
۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۲

نامه...

نامه ی دلتنگی هایم را می اندازم به آب...

به جویبار اشکی که از چشمانم جاریست...

به امید آنکه برسد به دل دریاییتان آقا...


پوسترهای تولیدی کانون مهدویت

کوچکترین منتظر
۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۰

انتظار...

در این چندماهه ی وبلاگ نویسی...

خیلی از دوستان بودند که میخواستند بروند...

بروند و دیگر هم برنگردند...

حتی بعضیهایشان...به واقع رفتند...

عکس العمل همه هم لینکی های آن کوله بار بسته ها...از جمله منِ حقیر...

ناراحتی بود و دلتنگی...و کلی کامنت پر احساس...

که آخرش کار خودش را میکرد و دوستمان هنوز نرفته برمیگشت...

در این کمتر از یک ماه نبودنم...با اینکه اصلا نرفته بودم که بخواهم برگردم...و دلیل نبودنم چیزی جز سفر نبود...

وقتی با نظرات پرمهر دوستان مواجه شدم...یاد یک دلتنگی خیلی خیلی بزرگ افتادم...

دلتنگی آقایی که اگر به اندازه ی آب خوردنمان به یادش بودیم تا به حال آمده بود...

دلتنگی آقایی که نمیدانم داد دلتنگیش را کجا سر میدهد...

هرچند سکوت چندین و چندساله اش بهتر از هر فریادی...گوش عالمیان را پرکرده...

الهی دور دلتنگی ات بگردم...

ببخش آقا...

                              .........................................................................................

من به خیال خودم دارم انتظار میکشم...


پس زمینه ی طرح «قدمی برای ظهور» شماره 2

کوچکترین منتظر
۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۴

نیامدی...

نوروز بی تو آمد و نوروز بی تو رفت

من ماندم و خیال تو و آرزوی تو


از راه می رسی..

کوچکترین منتظر
۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۲

انسانم آرزوست...

دلم...

هوای آدم شدن کرده...

اللهم ارزقنا کربلا...

کوچکترین منتظر
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۳

فعلا...خداحافظ...

سلام. دوستان و همکاران بزرگوار...

مدتی نیستم...

اما..."ببخش آقا..." پذیرای کلیک های شما هست...

سال جدیدتان پر از خیر و برکت...

لحظه ی تحویل سال...

دعای الهی عظم البلاء...فراموش نشود...

ان شاءالله...امسال سال ظهور...

اللهم عجل لولیک الفرج

یا علی...

کوچکترین منتظر

سیلی خورده بود...

پلکش ورم کرده بود...

حالا...به گمانم...

علی (علیه السلام) را تار میدید...

علی (علیه السلام) هم او را...

از پشت پرده ی اشک...

تار میدید...


شنیدم...

علی مع الحق و الحق مع علی...

آری...

علی (علیه السلام)با زهراست (سلام الله علیها)...

و زهرا(سلام الله علیها)...با علیست (علیه السلام)...


حضرت زهرا سلام الله علیها...

فدایی حق است...

اصلا...

خود حق است...

کوچکترین منتظر

طنین یاس...

ورود

کوچکترین منتظر
۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۳۵

حکایت دَر...

امام زین العابدین علیه السلام...

آتش که میدیدند..میگریستند...

به گمانم...حضرت زینب سلام الله علیها...

"در" که میدیدند...به یاد مادر میگریستند...


برادرجان...

چه میشد...

اگر این در...

میخ نداشت؟؟؟

کوچکترین منتظر
جسم بی جان زهرا سلام الله علیها...

زهرای جوان...مادر ۱۸ ساله...

مادر جوان هجده ساله ی پهلو شکسته...بازوی کبود...

بیائید فرزندانم...

با مادر خداحافظی کنید...

حسن علیه السلام آمد...

و نیز حسین علیه السلام...

حسنین علیهما السلام...روی جسم بی جان مادر...

با اشک و آه...

مادرم...مادر جوانم...

ناگهان دست های مادر حسنین را در آغوش کشید...

همانهایی را که پاره ی جگرش...نور چشمش...میوه ی دلش بودند...

هاتف ندا داد...

حسنین را از جسم زهرا بلند کن...

ملائکه هلاک شدند...از غصه...

کوچکترین منتظر
۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۵

یا زهرا سلام الله علیها...

بانویم...

بهترین لباسش را به تن کرد...

رو به قبله...آرمید...

پارچه ی سپیدی روی خودش کشید...

و فرمود:

ساعتی بعد صدایم کن...

اگر جواب ندادم...حیدرم را خبر کن...

دل توی دلم نبود...

دلم میخواست هرلحظه...صدایش بزنم...

جوابم بگوید...

ساعتی گذشت...

صدا زدم...

ای وای من...

جواب نمیدهد...

ابوالحسن را  خبر کنید...

یک امشب را آرام...بدون درد...سپری کن...بانوجانم...

اشکهایم بدرقه ی راهت...بهترین من...

کوچکترین منتظر