.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

.‌‌..ببخش آقــــــــا

این وبلاگ بدون تایید امام زمان (عج) هیچ گونه اعتباری ندارد...

آخرین مطالب

۱۸ مطلب با موضوع «تسلیت نوشت» ثبت شده است

۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۳۵

حکایت دَر...

امام زین العابدین علیه السلام...

آتش که میدیدند..میگریستند...

به گمانم...حضرت زینب سلام الله علیها...

"در" که میدیدند...به یاد مادر میگریستند...


برادرجان...

چه میشد...

اگر این در...

میخ نداشت؟؟؟

کوچکترین منتظر
جسم بی جان زهرا سلام الله علیها...

زهرای جوان...مادر ۱۸ ساله...

مادر جوان هجده ساله ی پهلو شکسته...بازوی کبود...

بیائید فرزندانم...

با مادر خداحافظی کنید...

حسن علیه السلام آمد...

و نیز حسین علیه السلام...

حسنین علیهما السلام...روی جسم بی جان مادر...

با اشک و آه...

مادرم...مادر جوانم...

ناگهان دست های مادر حسنین را در آغوش کشید...

همانهایی را که پاره ی جگرش...نور چشمش...میوه ی دلش بودند...

هاتف ندا داد...

حسنین را از جسم زهرا بلند کن...

ملائکه هلاک شدند...از غصه...

کوچکترین منتظر
۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۵

یا زهرا سلام الله علیها...

بانویم...

بهترین لباسش را به تن کرد...

رو به قبله...آرمید...

پارچه ی سپیدی روی خودش کشید...

و فرمود:

ساعتی بعد صدایم کن...

اگر جواب ندادم...حیدرم را خبر کن...

دل توی دلم نبود...

دلم میخواست هرلحظه...صدایش بزنم...

جوابم بگوید...

ساعتی گذشت...

صدا زدم...

ای وای من...

جواب نمیدهد...

ابوالحسن را  خبر کنید...

یک امشب را آرام...بدون درد...سپری کن...بانوجانم...

اشکهایم بدرقه ی راهت...بهترین من...

کوچکترین منتظر
۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۰

تقدیم به امیرالمومنینم...

خبر رسید...

زهرا سلام الله علیها را دریاب...

۳۰ قدم راه بود...

۳ بار با صورت بر زمین خورد...

فقط او بود که میدانست...

فاطمه کیست...

میدانست فاطمه...فاطمه است...

آجرک الله یا صاحب الزمان...

کوچکترین منتظر
۱۱ دی ۹۲ ، ۰۷:۰۹

ضامن آهو رضا (ع)

قبل تر ها...امام رضا (ع) هرسال دعوتم میکردند...

چند سالی ...اما...خبری نبود...

و من مشتاق تماشای گنبد طلای امام رضا بودم....که گهگاهی از پشت شیشه ی تلویزیون...اشک کُشم میکرد...

دلتنگی بود و دلتنگی...

حرم را که میدیدم دیگر نمیتوانستم خودم نبودم و این اشک بود که دلتنگی ام را فریاد میزد...

تا اینکه...یک پیامک...

شماره ی تلفنی بود...که باید زنگ میزدم چون صاحبش آن سمت خط منتظرم بود....

زنگ زدم...

صدای آقایی پیچید توی گوشم...

ترسیدم و قطع کردم...

و بعد...فکر...کسی که این پیامک را زده که بد من را نمیخواهد...

دوباره زنگ زدم...

و گوش دادم...

اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی............

شوکه شده بودم...باورم نمیشد...

صدای داخل صحن را با عمق جانم نفس میکشیدم....

و اندکی بعد...مشهد بودم...

دلچسب ترین مشهد عمرم...

شهادت امام رئوف تسلیت باد....

کوچکترین منتظر
دلم لک زده...

مشهد...

نیمه های شب...

روبروی ایوان طلا...

روی فرشهای دوست داشتنی صحن...

خیره به گنبد طلا...

نسیم خنک ....

و اشک...اشک...اشک...

و یک آرزو...

خوش به حالت کبوتر...

کوچکترین منتظر
۰۹ دی ۹۲ ، ۱۶:۱۶

کریم اهل بیت ع...

از حلمتان شنیدیم آقاجان...

از دشمنتان...مروان لعنت  الله علیه

که آمد پای تابوت...

گفتند خون به دلش کردی...با چه رویی آمدی؟؟؟

گفت خون به دل کسی کردم که حلمش به اندازه ی جبال عالم بود...کوههای دنیا...

آه...حسن جان...امامم...

وقتی تشت پر بود از پاره های جگرتان...

وقتی برادر...پرسید چه کسی با تو این کار را کرده؟؟؟

نگفتی آقاجانم...نگفتی...

جانم به فدایت...

سختتر از اینکه در خانه محرم نداشته باشی مگر میشود؟؟؟

شنیده ام محبت شما به ما از محبت مادر به فرزندش بیشتر است...

بی جهت نیست که کریم اهل بیت،شمایید...

شمع سوزان من...به قربان مزار بی چراغت...

یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله...

کی شود آن روز بیاید مهدی عج

ضریح و گنبد بسازیم برایت آقا...

خونین جگر با صدای علی فانی..

 

 

 

کوچکترین منتظر
خورشید غروب کرد...

ماه خانه نشین شد...

ستاره ها یکی پس از دیگری خاموش گشت...

و تاریکی همه جا را گرفت....

این الشموس الطالعه...

این الاقمارالمنیره...

این الانجم الزاهره....

اللهم عجل لولیک الفرج...


رحمهً للعالمین صلی الله علیه و آله و سلم به سوی عرش پر کشید...

همان مهربان بی آلایش...

همان دلسوز...که نزدیک بود جانش را بدهد برای هدایت....

همان همبازی بچه ها...

همان که جانش علی (ع) بود...

همان که جگرگوشه اش فاطمه (س) بود...

همانی که مظهر پاکی اش گل خوشبوی محمدیست...

همان که دختر را ریحانه میدانست...

پر کشید و رفت...

اللهم نشکوا الیک فقد نبینا....


و فاطمه (س) دیگر لبخند نزد...

بلور اشک بود که از چشمه ی جوشان چشمهایش میجوشید...

در این خاندان مظلومیت انگار به ارث میرسد...

آقاجانم...یا رسول الله..

این همه جان عزیزتان را برای هدایت این قوم به زحمت انداختید...

چه شد آقاجانم؟؟؟

کفران نعمت....شکستن نمکدان...

حتی صبر نکردند از میانشان بروید...

هنوز نرفته بودید...هنوز چشمان حسنین (ع) نگران شما بود...که شما را ....خاک بر دهانم...هذیان گو خواندند...

وصال نزدیک است...یاس (س) به زودی بین در و دیوار پرپر میشود....

و علی (ع) میماند و ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم...

اللهم عجل لولیک الفرج...

 

کوچکترین منتظر