و ناگهان چقدر زود،دیر میشود
انگار همین دوروز پیش بود که گفتیم
سلام من به محرم،به غصه و غم مهدی...
حیف...
خیلی زود تموم شد...
خدایا...
ما را به محرم سال بعد برسون...
اما...حالم خوب نبود...
دلم میخواست ،اشک هلاکم کند...
اما...
به ناگه چیزی دیدم که سالها بود آرزویش را داشتم....
پرچم سرخ رنگ قبه ی سیدالشهدا (ع)...
از خودم بیخود شده بودم...
دیگر اختیار چشمانم دستم نبود....
اشک راهش را باز کرده بود...
پرچم روی دست مردم میچرخید و میگردید...
و دل من در تب یک ثانیه دخیل شدن...میسوخت...
دیگر از آن غرور لعنتی خبری نبود...
من بودم و زمزمه ی زیر لب با صاحب عزا و اشک ....
دیگر حتی برایم مهم نبود...همراهانم چه فکر میکنند...
چادرم...
همراه همیشگی...
میزبان اشکهایم شده بود...با آغوش باز...
صبر کردم تا نوبت من هم برسد...
اما طاقت نیاوردم و بی اعتنا به بقیه به سوی پرچم...پر کشیدم...
دستم که رسید...انگار تلاطم فروکش کرد...
و حالا من بودم و پرچم و حاجتهایی که یکی بعد دیگری در صف ذهنم ایستاده بودند...
اولینش...
ظهور شما بود...آقاجانم...
و یک فکر..یا شاید آرزو ...
اینکه ای کاش میشد...ساعتی را با این پرچم تنها بود...
به مجری گفته بود:ما موقع عملیات و خاموش کردن آتیش
خیلی از حضرت زینب(س) مدد میخوایم...
مجری پرسیده بود:چطور؟
گفته بود:آخه اولین کسی که آتیش خیمه ها رو خاموش میکرد
حضرت زینب بودن
یا زینب کبری(س)....
تروخدا بیاین تو این شب بیشتر هوای امام زمانمونو داشته باشیم...
یا علی...
سخت است
پر و بالِ بسته دویدن چه سخت است
سخت است
به موی سپید و دل نا امید و به اشک مَدید
تو را غرق خون،بی سر و دست دیدن چه سخت است
سخت است
بگفتم که زیبا تر از تو ندیدم،برادر
گلوی پر از خون و زیبا ندیدن چه سخت است،سخت است
کوچکترین منتظر
+صلی الله علیک یا مظلوم،یا اباعبدالله،روحی فداک....
+حضرت زینب کبری(س):ما رایت الا جمیلا...